هر آنکه نیست در این حلقه زنده به عشق          بر او نمرده به فتوای من نماز گذارید

مارا به جرم عشق مؤاخذه میکنند گویا نمی دانند که عشق گناه نیست. اما کدام عشق؟!

خداوندا، معبودا، عاشقا، مرا که آفریدی، عشق به پدر و مادر را در من به ودیعت نهادی.

مدتی گذشت. دیگر عشق را آموخته بودم، اما به چه چیز عشق ورزیدن را نه، به دنیا عشق ورزیدم. به مال و منال دنیا عشق ورزیدم. به مدرسه عشق ورزیدم. به دانشگاه عشق ورزیدم.

اما همه اینها بعد از مدت کمی جای خود را به عشق حقیقی و اصیل داد. یعنی عشق به تو، فهمیدم عشق به تو پایدار است و دیگر عشق ها، عشق دروغین است، فهمیدم که (( لا یَنفعُ مالُ و لا بَنون )) فهمیدم که وقتی شرایط عوض شود (( یَفّرُ المرءُ من اَخیه و صاحبه و بنیه و اُمه و اَبیه و… ))

برای ادامه مطالعه به ادامه مطلب مراجعه نمایید.
پس به عشق به تو دل بستم. بعد از چندی که با تو معاشقه کردم به یکباره به خود آمدم! دیدم که من کوچک تر از آنم که عاشق تو شوم و تو بزرگ تر از آنی که معشوق من قرار بگیری. فهمیدم که در این مدت که فکر میکردم عاشق تو هستم اشتباه میکردم.

این تو بودی که عاشق من بودی و مرا میکشاندی. اگر من عاشق تو بودم باید یک سره به دنبال تو می آمدم ولیکن وقتی توجه میکنم میبینم گاهی اوقات در دام شیطان افتاده ام ولی باز به راه مستقیم آمده ام. حال میفهمم که این تو بودی که عاشق بنده ات بودی و هرگاه او صید شیطان شده تو دام شیطان را پاره کردی. هر شب به انتظار او نشستی تا بلکه یک شب اورا ببینی! حالا میفهمم که تو عاشق صادق بنده ات هستی. بنده را چه که عاشق تو شود.(عنقا شکار کس نشود دام باز گیر)

آری تو عاشق من بودی و هر شب مرا بیدار میکردی و به انتظار یک صدا از جانب معشوقت مینشستی، اما من بدبخت ناز میکردم و شب خلوت را از دست میدادم و میخوابیدم. اما تو دست بر نداشتی و اینقدر به این کار ادامه داده ای تا بلاخره منِ گریز پای را به چنگ آوردی.

من فکر میکردم که با پای خودم آمده ام و چه خیال باطلی. این کمند عشق تو بود که به گردن من افتاده بود. مرا که به چنگ آوردی تا به دور از هرگونه هیاهو با من نرد عشق ببازی و من در کار تو حیران بودم و از کرم تو تعجب میکردم، آخر تو بزرگ بودی من کوچک. تو کریم بودی و من لئیم. تو جمیل بودی و من قبیح. تو مولا بودی و من بنده و من شرمنده از این همه احسان تو بودم.

کمند عشقت را محکم تر کردی. مرا به خط مقدم عشق بردی. در آنجا شراب عشقت را به من نوشاندی و چه نیکو شرابی بود. من هنوز از لذت آن شراب مستم.

اولین جرعه آن را که نوشیدم مست شدم و در حال مستی تقاضای جرعه ای دیگر کردم. اما این بار تو بودی که ناز میکردی و مرا سر میگرداندی پیاله ام را به طرفت دراز کردم و تقاضای جرعه ی دیگر کردم اما پیاله ام را شکستی.

هرچه التماس کردم که جامی دیگر بده تا از حجاب جسمانی بیاسایم ندادی و زیر لب به من خندیدی و پنهانی عشوه کردی. اکنون من خمارم و پیاله به دست. هنوز در انتظار جرعه ای دیگر از شراب عشقت به سر میبرم.

ای عاشق من. ای اله من. پیاله ام را پر کن و مرا در خماری نگذار. تو که یک عمر به انتظار نشسته بودی حال که به من رسیده ای چرا کام دل بر نمیگیری. تو که از بیع و متاع عشق دم میزدی چرا هم اکنون مرا در انتظار گذاشته ای؟!

اگر بدانم که خریدار متاعم نیستی و اگر بدانم که پیاله ام را پر نمی کنی، پیاله را خود میشکنم و متاعم را به آتش می کشم تا در آتش حسرت بسوزی و انگشت حیرت به دندان بگزری!

   به آهی گنبد خضرا بسـوزم          جهان را جمله سر تا پا بسوزم

  بسوزم یا که کارم را بسازی          چه فرمایی بسـازی یا بسـوزم


+ متن خوانده شده بخشی از وصیت نامه شهید ناصر الدین باغانی در باب عشق میباشد
+ منبع وصیت نامه: کتاب پنجاه سال عبادت صفحه ۲۸ – ۳۱